سورۀ عشق را زِ بَر برخوان
|
سورۀ عشق بشنو از قرآن
|
معنی عشق بشنو از قرآن
|
که خدا عاشق است بر انسان
|
عشق در سورۀ مبارک عشق
|
هست مانندۀ تبارک عشق
|
عشق و معشوق و عاشقاند یکی
|
نیست در این میانه هیچ شکی
|
اینچنین عشق عین عقل آمد
|
نام آن نیز عقل میشاید
|
عین عقل است عشق ورزیدن
|
عشق یعنی خدای را دیدن
|
این دو بالاند دادۀ یزدان
|
بهرِ پروازِ درخورِ انسان
|
آدمی را دو بال هست نیاز
|
تا کند بر فرازها پرواز
|
عشق از عقل میندارد باز
|
هر دو بالش نیاز۫ در پرواز
|
عشقِ بیعقل بیثمر باشد
|
عقلِ بیعشق جمله شر باشد
|
هرچه شرّ است از همین خیزد
|
کز بَرِ عقلْ عشقْ برخیزد
|
وحی و عشقاند دادۀ یزدان
|
خطِّ ربطِ خدایْ با انسان
|
وحی تنها رسانۀ عشق است
|
عقل هم بیکرانۀ عشق است
|
سورۀ عشق بشنو از قرآن
|
سورۀ عشق را زِ بَر برخوان
|
عاشقی از خدای انسان است
|
عشق انسان زِ فرِّ یزدان است
|
عشق را کردگارْ تنها اوست
|
مالکُ الملکِ عقل نیز هموست
|
عشق و عقل است جامع توحید
|
عقلِ بیعشق مانع توحید
|
عاشقانِ زِ عقل برخوردار
|
عاقلان زِ عشق برخوردار
|
در کتاب خدا به سورۀ عشق
|
عقل آمد برین سُطورۀ عشق
|
مکتب عقل و عشق مکتب ماست
|
مذهب عشق و عقل مذهب ماست
|
پیشوایان ما همه عاشق
|
عاقلان ز عشق حق وامِق
|
واجدانِ عقول و علم و کمال
|
زینت از عشق میبرند و جمال
|
وحیْ بیحدّ و حصر با درجات
|
شامل جمله واجدین حیات
|
جملۀ کائنات کوشایند
|
همه بینا و هم نیوشایند
|
خاکْ هشیار و آتش سوزان
|
همه اجزاء و مفردات جهان
|
جملگی سهم میبرند از عقل
|
جمله راضیّ و بهرهمند از عقل
|
همه دارند سهم خویش از عشق
|
سهمی از وحی و نیز سهم از عشق
|
عشق و وحی است پایۀ خلقت
|
وحی و عشق است مایۀ خلقت
|
عشق در موتْ اصل متن حیات
|
وحی در موت نیز رمز حیات
|
عشقِ انسان مقیّد او مطلق
|
عشق انسان ز عشق او مشتق
|
عشق انسان به عشق او وصل است
|
این فَراق است و عشق او وصل است
|
عشق انسان زِ وحی حاصل شد
|
عقل انسان به وحی کامل شد
|
وحی یعنی اَبَررسانۀ عشق
|
وحی والاترین نشانۀ عشق
|
همه عالَم به وحي زنده بدان
|
موت را هم به وحي زنده بدان
|
اصل وحی از خدا برای رُسُل
|
ني مقیَّد به انبیا و رُسُل
|
همه دارند سهم خویش از وحی
|
همه گیرند حقّ خویش از وحی
|
که چه کن، با که، با چه همدم باش
|
با که تو دوستْ یا که دشمن باش
|
وحی چون باغبان همی باشد
|
بذر احساس در جهان پاشد
|
عشق رویَد زِ بذر و کِشتۀ وحی
|
عقل هم حاصلی زِ کِشتۀ وحی
|
عشق برخاست از رسانۀ وحی
|
عقل برتافت از کرانۀ وحی
|
دل عاشق زِ وحی برخوردار
|
جان عاقل زِ وحی برخوردار
|
جمله عشّاق ترجُمانِ وحی
|
عرصۀ عقل گفتمانِ وحی
|
راست کار جهان به عشق و به عقل
|
همه کار جهان به وحی و به عقل
|
وَحیْ نازل از آسمان رفیع
|
عشقْ نازل از آن مقام منیع
|
از پسِ وَحیِ نازل از بالا
|
شد مقام زمین بسی والا
|
فرع شد آسمان برای زمین
|
سجده بُرد آسمان به پای زمین
|
آسمان تابع زمین گردید
|
فرعی از جامعِ زمین گردید
|
چشمها دوخته همه به زمین
|
آسمانها شدند محوِ زمین
|
دیدۀ عرشیان بسوی زمین
|
آسمان گشته محوِ روی زمین
|
آسمانها همه برآشفتند
|
یک به یک از فراز بشکُفتند
|
بر فراز زمین بسی غوغاست
|
وحْیْ نازل زِ عالَمِ بالاست
|
آسمانها شدند فرع زمین
|
جمله کار سَماست وقف زمین
|
آسمان گشته پایبند زمین
|
در همه کار در کمند زمین
|
از پسِ وحی آسمان به زمین
|
دوخته چشم آسمان به زمین
|
از زمین حکم میشود به سما
|
سیر کار از زمین بسوی سما
|
یاددادِ خدای رحمان است
|
که نخست آموزگار انسان است
|
او که آموختَه اسْت علم بیان
|
همزمان وقتِ خلقتِ انسان
|
هست سرمایۀ سعادت او
|
باشد این دانشش کفایت او
|
بعد ازو از پیامبر داریم
|
هرچه از علمِ پُرثمر داریم
|
حق سپرده به دست انسانها
|
کار دنیا و عالم بالا
|
همه هستی خلاصه شد به زمین
|
بار عالَم نهاده شد بزمین
|
کم ندارد زمین دگر ز سما
|
نیست کمتر زِ عرش یا که سما
|
یادگاران نوح و ابراهیم
|
هدیۀ داور غفور و رحیم
|
سرگرفتَست دین زِ نوح نَبي
|
پاگرفتَست با نزول نُبي
|
ضامن دین شدَست ختم رُسُل
|
گشت ازو راست کار جمله رُسُل
|
هرکه مؤمن سعادتش حتمیسْتْ
|
هرکه کافر شقاوتش قطعیسْتْ
|
سفرۀ دین کشیده سرتاسر
|
بر سرِ سُفره جمله خیل بشر
|
عقل و درک و شعور از دین است
|
جملۀ شوق و شورْ از دین است
|
گشته جمعی زِ سفره برخوردار
|
دگرانی زِ خوانِ دین بیزار
|
کفر و ایمان به اختیار بشر
|
وانهاده زَمامدارِ بشر
|
هرکه رَه یافت او بخود رَه یافت
|
هرکه گمراه خود زِ رَه برتافت
|
عاقبت یک بهشتْ یک دوزخ
|
راست سوی بهشت و کجْ دوزخ
|
رمز خیر است دین و دینداری
|
هرچه شرّ است از آنِ بیزاری
|
سوی حقّ است مقصد انسان
|
آخرین مقصد انتهای جهان
|