مثنوی زیباشناسی


زینب رحیم بروجردی
نمیدانیم زیبایی کدام است نمیدانیم زیبا را چه نام است
نه زیبایی همین دور و بر ماست؟ نه در جانِ جهان و در برِ ماست؟
نمیبینیم او را غافل از او حواس ماست سوی دیگر از او
تو ای دل گوش داری تا بگویم؟ تو ای جان هوشیاری تا بگویم؟
درین راه گذرکرده چه دیدی؟ ز باغستان این دنیا چه چیدی؟
اگر زیبا گذشته لحظههایت خوشا حال تو شادا روزگارت
ولی گر دور ماندی از خط و خال ندانستی چه باشد حال و احوال
چو زیبایی نباشد در دو چشمت خیالی میشود دنیا به چشمت
شتابی هر طرف زي آرزوها دراُفتی در به دام های و هوها
خوشا یک لحظه گر میایستادی به دنیا دیدۀ دل میگشادی
به راه عشق ای دل گام بگذار به زیبایی قدم آرام بردار
جهان آسودگی یکسر ندارد ولی خیر است یکسر شر ندارد
زِ زیبایيّ ظاهر بگذر ای جان رُخ زیبای باطن بنگر ای جان
خدا زیبا و زیباآفرین است خدا یکتا و یکتاآفرین است
همه تنها که نام و ننگ دارند به تنها یک جهت آهنگ دارند
خدا تنها پناه جمله تنهاست به زیبایيّ او دنیا چه زیباست
به سویش عاشقانه گام بردار قدم آهسته و آرام بردار
که گر سویش فقط یک گام رفتی زِ پستی در همان یک گام رَستی
به زیبایی شوی نزدیک کمکم نه یکباره به آراميّ و نَمنَم
چو دیده سوی زیبایی گُشادی شده آغازْ زیبایيّ و شادی
کمال تو جمال یار دیدن دَمی دیدار را بِسیار دیدن
گُذَر یکسر زِ هرچه غیر یار است خوش آن دربندْ کو در بندِ یار است
چو کودک پا به گیتی میگذارد بجز عشق خدا در دل ندارد
اگر تنها درون دشت و صحراست نه تنها با خدا هست و چه زیباست
جمال یار چون ما را پسندد دل ما در کمند یار بندد
طبیعت یکسره آئینهبند است دلِ دلدادگانش را کمند است
همه گُلها درختان آسمانها همه افلاک و جمله کهکشانها
همین بوی لطیف و رنگ غنچه همین شبنم که روی برگ خُفته
به خورشید جهانتابِ پُر از شور به مهتابی که میتابد به شب نور
به صحراها نگر بین سادگی را به رنگ و بویْ بنگر تازگی را
به جانداران گوناگون نظر کن به آن سوی جهان ای جان سفر کن
طبیعت سربسر آگاه و هشیار به زیبایيّ و سرمستی است در کار
اگر خواهی تو یکسر جاودانی که زیبا باشی و زیبا بمانی
به زیبایی دل و جان پاک گردان زِ هر زنگارْ دلْ بیآک گردان
به زیبایی دل و جان گر نبندی بدان بار سفر دیگر نبندی
ولی گر لحظهای با او نشینی بجز زیبایی اندر او نبینی
زِ هر زشتیّ و آلایش حذر کن دمی بر سجدهگاه دل نظر کن
جهان عشق است و زیبایيّ و شادی است همین تنها ندای آن منادي است
منادي مژده داده بیدلان را که بس زیباست جانانْ عاشقان را
همه یکدل به زیبایی رسیدند جمال یار را پیوسته دیدند
مزن یک گام هم جز اندرین راه مشو یک لحظه روگردان ازین راه
دلت را واله کن در دشتِ مجنون به صحرا بیستون دریابْ اکنون
به دلدار جهان دل دِهْ غمی نیست که بس زیباست وین چیز کمی نیست
رها کن هرچه شرک و هرچه کفر است از آنِ کافران یا مَکْرِ فِکْر است
به سختیها و دشواريّ این راه خدا داننده است و نیکْ آگاه
دل آذین کن به یادش تا بدانی چه شیرین است طعم زندگانی
شکیبا باشْ صبر از آسمان است به انسان از خدا این ارمغان است
شکیبایی به رنج و درد و آزار بسی زیباست در هر گام و هر کار
به آن یادی کزو دیرینه داری به قرآنی که اندر سینه داری
شکیبایی به زیبایی هویداست که از عرش است از آن بالایِ بالاست
همان نور خدایی در دل تو که آسان کرده هرجا مشگل تو
اگر زیبا شود هر کار و بارت به سامان است روز و روزگارت
به ذکر و حمد و تسبیح است زیبا تمامیٖ ساز و کارت پاک و والا
در آن ایمان در آن دانش که با توست در آن آرام و آرامش که با توست
در آن حقّی است پنهان حقّ مردم مبادا حقّ مردم گر شود گُم
ببخش از هرچه داری بخشی از آن چه حقّ دیگران چه حقّ یزدان
درخت و کوه و ابر و باد و باران سخن گویند با ما از دل و جان
خدا هر لحظه خَلقی تازه دارد زِ علم و حکمتش آوازه دارد
تو گر با مِهر ایزد جاودانی چه زیبا میشود آن زندگانی
خدای عشق خلّاق و علیم است خدای مِهرْ رحمان و رحیم است
توانی هر دَمیٖ آگاهتر باش ز درد و رنج مردم باخبر باش
چو دستت میرسد کاری کن از دل به زیبایی بِپو منزل به منزل
توکّل بر خدا چون جمله داری به زیبایی کنی هر کار و باری
به هر کاری که در کار است هر روز به هر حالی که در شب یا که در روز
توکّل بس به زیباآفرین کن جمال و حُسن او با خود قرین کن
چو روز و شب به تسبیح خدایی به روز و شب زِ هر زشتی جدایی
به نظم امر و پاکی کوش بسیار به آباديّ و شادی راه بسپار
چو فرجامت به زیبایی رسانی زِ هر زشتيّ و هر بد در امانی
چو جمعی باخدا روی زمیناند خدایارند و هم زیباتریناند
خدایا ما به تو امّیدواریم به مِهر و لطف تو امّید داریم
مقرَّر کُن تو را زیبا ببینیم چه کودک یا که بُرنا یا که پیریم
خدایا جان ما زیبنده گردان دل ما را به عشقت زنده گردان
ز تو هرجای این گیتی که دیدیم بجز مهر و وفا چیزی ندیدیم
چو در جان و دل مایی به هر روز شود هر روز زیباتر ز دیروز
به لطف و فضل تو جنّتْنشینیم اگرچه همچنان روی زمینیم
ملایک در عُروجاند و به پرواز که وحی از آسمان میگردد آغاز
رسولُاللّهْ روشن کرده این راه به نوری چون سپیده در شبانگاه
عنان دل به دستش گر سپاری نشان نور او بر دل نگاری
به نورش خانۀ جان است روشن زِ مِهرش پهنۀ جان است گلشن
خدا داری جهانداری تو ای جان وَگَر مسکین و ناداری تو ای جان
به حُسن و بر جمال خویش بنگر گذر با بیش و کم از خویش یکسر
اگر پوشاندهای چشم دلت را ندانی گر جواب مشگلت را
نخواندی قصّۀ عاشقشدن هیچ ندانی راز این زیباشدن هیچ
شفای دل بگیر از بوی جانان اقامت کُن به جان در کوی جانان
سخن را نیک گفتن یا شنیدن به دست خود ثمر از شاخه چیدن
صدای دوست را هردم شنیدی به کوی او گذر کردی رسیدی
زِ زیبایی به شادیها رسی تو ز خود بگذر به بالا میپری تو
گمان هرگز مَبَر بی چشم روشن کسی زیبا بماند او تو یا من
دلت را دست دلدار اَر سپردی به آب زندگانی دست بُردی
بدوزد پارگيّ دل به دستش کند زیباترش بعد از شکستش
به پا خیز و زِ عُمرت توشه اندوز زِ زیبایيّ دنیا هر شب و روز
به بینش بازگردد هر دو چشمت رسد دید خدایی بر دو چشمت
اگر خواهی به زیبایی بمانی گذر کن از نظرتنگيّ و خامی
اگر هر زشت را زیبا ببینی به سالاری رسی بالا نشینی
به روز مرگْ خود زیباترینی شهیدی تو شهادتآفرینی
من و تو جمله زیباییم اَلْحمد به زیبایی فریباییم اَلْحمد
اگر زیبایی جان را ببینیم اگر هر زشت را زیبا ببینیم
فراگیریم رازِ خوب ماندن زِ هر زشتیّ و بَد محجوب ماندن
همه دانیم زیبایی کدام است همه دانیم زیبا را چه نام است
خدایا جان و دل زیبٰا تو گردان شکوفانْ جان و دلْ بینا تو گردان