| نمیدانیم زیبایی کدام است | نمیدانیم زیبا را چه نام است |
| نه زیبایی همین دور و بر ماست؟ | نه در جانِ جهان و در برِ ماست؟ |
| نمیبینیم او را غافل از او | حواس ماست سوی دیگر از او |
| تو ای دل گوش داری تا بگویم؟ | تو ای جان هوشیاری تا بگویم؟ |
| درین راه گذرکرده چه دیدی؟ | ز باغستان این دنیا چه چیدی؟ |
| اگر زیبا گذشته لحظههایت | خوشا حال تو شادا روزگارت |
| ولی گر دور ماندی از خط و خال | ندانستی چه باشد حال و احوال |
| چو زیبایی نباشد در دو چشمت | خیالی میشود دنیا به چشمت |
| شتابی هر طرف زي آرزوها | دراُفتی در به دام های و هوها |
| خوشا یک لحظه گر میایستادی | به دنیا دیدۀ دل میگشادی |
| به راه عشق ای دل گام بگذار | به زیبایی قدم آرام بردار |
| جهان آسودگی یکسر ندارد | ولی خیر است یکسر شر ندارد |
| زِ زیبایيّ ظاهر بگذر ای جان | رُخ زیبای باطن بنگر ای جان |
| خدا زیبا و زیباآفرین است | خدا یکتا و یکتاآفرین است |
| همه تنها که نام و ننگ دارند | به تنها یک جهت آهنگ دارند |
| خدا تنها پناه جمله تنهاست | به زیبایيّ او دنیا چه زیباست |
| به سویش عاشقانه گام بردار | قدم آهسته و آرام بردار |
| که گر سویش فقط یک گام رفتی | زِ پستی در همان یک گام رَستی |
| به زیبایی شوی نزدیک کمکم | نه یکباره به آراميّ و نَمنَم |
| چو دیده سوی زیبایی گُشادی | شده آغازْ زیبایيّ و شادی |
| کمال تو جمال یار دیدن | دَمی دیدار را بِسیار دیدن |
| گُذَر یکسر زِ هرچه غیر یار است | خوش آن دربندْ کو در بندِ یار است |
| چو کودک پا به گیتی میگذارد | بجز عشق خدا در دل ندارد |
| اگر تنها درون دشت و صحراست | نه تنها با خدا هست و چه زیباست |
| جمال یار چون ما را پسندد | دل ما در کمند یار بندد |
| طبیعت یکسره آئینهبند است | دلِ دلدادگانش را کمند است |
| همه گُلها درختان آسمانها | همه افلاک و جمله کهکشانها |
| همین بوی لطیف و رنگ غنچه | همین شبنم که روی برگ خُفته |
| به خورشید جهانتابِ پُر از شور | به مهتابی که میتابد به شب نور |
| به صحراها نگر بین سادگی را | به رنگ و بویْ بنگر تازگی را |
| به جانداران گوناگون نظر کن | به آن سوی جهان ای جان سفر کن |
| طبیعت سربسر آگاه و هشیار | به زیبایيّ و سرمستی است در کار |
| اگر خواهی تو یکسر جاودانی | که زیبا باشی و زیبا بمانی |
| به زیبایی دل و جان پاک گردان | زِ هر زنگارْ دلْ بیآک گردان |
| به زیبایی دل و جان گر نبندی | بدان بار سفر دیگر نبندی |
| ولی گر لحظهای با او نشینی | بجز زیبایی اندر او نبینی |
| زِ هر زشتیّ و آلایش حذر کن | دمی بر سجدهگاه دل نظر کن |
| جهان عشق است و زیبایيّ و شادی است | همین تنها ندای آن منادي است |
| منادي مژده داده بیدلان را | که بس زیباست جانانْ عاشقان را |
| همه یکدل به زیبایی رسیدند | جمال یار را پیوسته دیدند |
| مزن یک گام هم جز اندرین راه | مشو یک لحظه روگردان ازین راه |
| دلت را واله کن در دشتِ مجنون | به صحرا بیستون دریابْ اکنون |
| به دلدار جهان دل دِهْ غمی نیست | که بس زیباست وین چیز کمی نیست |
| رها کن هرچه شرک و هرچه کفر است | از آنِ کافران یا مَکْرِ فِکْر است |
| به سختیها و دشواريّ این راه | خدا داننده است و نیکْ آگاه |
| دل آذین کن به یادش تا بدانی | چه شیرین است طعم زندگانی |
| شکیبا باشْ صبر از آسمان است | به انسان از خدا این ارمغان است |
| شکیبایی به رنج و درد و آزار | بسی زیباست در هر گام و هر کار |
| به آن یادی کزو دیرینه داری | به قرآنی که اندر سینه داری |
| شکیبایی به زیبایی هویداست | که از عرش است از آن بالایِ بالاست |
| همان نور خدایی در دل تو | که آسان کرده هرجا مشگل تو |
| اگر زیبا شود هر کار و بارت | به سامان است روز و روزگارت |
| به ذکر و حمد و تسبیح است زیبا | تمامیٖ ساز و کارت پاک و والا |
| در آن ایمان در آن دانش که با توست | در آن آرام و آرامش که با توست |
| در آن حقّی است پنهان حقّ مردم | مبادا حقّ مردم گر شود گُم |
| ببخش از هرچه داری بخشی از آن | چه حقّ دیگران چه حقّ یزدان |
| درخت و کوه و ابر و باد و باران | سخن گویند با ما از دل و جان |
| خدا هر لحظه خَلقی تازه دارد | زِ علم و حکمتش آوازه دارد |
| تو گر با مِهر ایزد جاودانی | چه زیبا میشود آن زندگانی |
| خدای عشق خلّاق و علیم است | خدای مِهرْ رحمان و رحیم است |
| توانی هر دَمیٖ آگاهتر باش | ز درد و رنج مردم باخبر باش |
| چو دستت میرسد کاری کن از دل | به زیبایی بِپو منزل به منزل |
| توکّل بر خدا چون جمله داری | به زیبایی کنی هر کار و باری |
| به هر کاری که در کار است هر روز | به هر حالی که در شب یا که در روز |
| توکّل بس به زیباآفرین کن | جمال و حُسن او با خود قرین کن |
| چو روز و شب به تسبیح خدایی | به روز و شب زِ هر زشتی جدایی |
| به نظم امر و پاکی کوش بسیار | به آباديّ و شادی راه بسپار |
| چو فرجامت به زیبایی رسانی | زِ هر زشتيّ و هر بد در امانی |
| چو جمعی باخدا روی زمیناند | خدایارند و هم زیباتریناند |
| خدایا ما به تو امّیدواریم | به مِهر و لطف تو امّید داریم |
| مقرَّر کُن تو را زیبا ببینیم | چه کودک یا که بُرنا یا که پیریم |
| خدایا جان ما زیبنده گردان | دل ما را به عشقت زنده گردان |
| ز تو هرجای این گیتی که دیدیم | بجز مهر و وفا چیزی ندیدیم |
| چو در جان و دل مایی به هر روز | شود هر روز زیباتر ز دیروز |
| به لطف و فضل تو جنّتْنشینیم | اگرچه همچنان روی زمینیم |
| ملایک در عُروجاند و به پرواز | که وحی از آسمان میگردد آغاز |
| رسولُاللّهْ روشن کرده این راه | به نوری چون سپیده در شبانگاه |
| عنان دل به دستش گر سپاری | نشان نور او بر دل نگاری |
| به نورش خانۀ جان است روشن | زِ مِهرش پهنۀ جان است گلشن |
| خدا داری جهانداری تو ای جان | وَگَر مسکین و ناداری تو ای جان |
| به حُسن و بر جمال خویش بنگر | گذر با بیش و کم از خویش یکسر |
| اگر پوشاندهای چشم دلت را | ندانی گر جواب مشگلت را |
| نخواندی قصّۀ عاشقشدن هیچ | ندانی راز این زیباشدن هیچ |
| شفای دل بگیر از بوی جانان | اقامت کُن به جان در کوی جانان |
| سخن را نیک گفتن یا شنیدن | به دست خود ثمر از شاخه چیدن |
| صدای دوست را هردم شنیدی | به کوی او گذر کردی رسیدی |
| زِ زیبایی به شادیها رسی تو | ز خود بگذر به بالا میپری تو |
| گمان هرگز مَبَر بی چشم روشن | کسی زیبا بماند او تو یا من |
| دلت را دست دلدار اَر سپردی | به آب زندگانی دست بُردی |
| بدوزد پارگيّ دل به دستش | کند زیباترش بعد از شکستش |
| به پا خیز و زِ عُمرت توشه اندوز | زِ زیبایيّ دنیا هر شب و روز |
| به بینش بازگردد هر دو چشمت | رسد دید خدایی بر دو چشمت |
| اگر خواهی به زیبایی بمانی | گذر کن از نظرتنگيّ و خامی |
| اگر هر زشت را زیبا ببینی | به سالاری رسی بالا نشینی |
| به روز مرگْ خود زیباترینی | شهیدی تو شهادتآفرینی |
| من و تو جمله زیباییم اَلْحمد | به زیبایی فریباییم اَلْحمد |
| اگر زیبایی جان را ببینیم | اگر هر زشت را زیبا ببینیم |
| فراگیریم رازِ خوب ماندن | زِ هر زشتیّ و بَد محجوب ماندن |
| همه دانیم زیبایی کدام است | همه دانیم زیبا را چه نام است |
| خدایا جان و دل زیبٰا تو گردان | شکوفانْ جان و دلْ بینا تو گردان |